بعضی ها

متن مرتبط با «درون» در سایت بعضی ها نوشته شده است

هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من

  • بشنو این نی چون شکایت می‌کنداز جدایی‌ها حکایت می‌کندکز نیستان تا مرا ببریده‌انددر نفیرم مرد و زن نالیده‌اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویشباز جوید روزگار وصل خویشمن به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوش‌حالان شدمهر کسی از ظن خود شد یار مناز درون من نجست اسرار منسر من از نالهٔ من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیستتن ز جان و جان ز تن مستور نیستلیک کس را دید جان دستور نیستآتش است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد نیست بادآتش عشق است کاندر نی فتادجوشش عشق است کاندر می فتادنی حریف هر که از یاری بریدپرده‌هایش پرده‌های ما دریدهمچو نی زهری و تریاقی که دیدهمچو نی دمساز و مشتاقی که دیدنی حدیث راه پر خون می‌کندقصه‌های عشق مجنون می‌کندمحرم این هوش جز بیهوش نیستمر زبان را مشتری جز گوش نیستدر غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو رو باک نیستتو بمان ای آن که چون تو پاک نیستهر که جز ماهی ز آبش سیر شدهرکه بی روزیست روزش دیر شددر نیابد حال پخته هیچ خامپس سخن کوتاه باید و السلامبند بگسل باش آزاد ای پسرچند باشی بند سیم و بند زرگر بریزی بحر را در کوزه‌ایچند گنجد قسمت یک روزه‌ایکوزهٔ چشم حریصان پر نشدتا صدف قانع نشد پر در نشدهر که را جامه ز عشقی چاک شداو ز حرص و عیب کلی پاک شدشاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علت‌های ماای دوای نخوت و ناموس ماای تو افلاطون و جالینوس ماجسم خاک از عشق بر افلاک شدکوه در رقص آمد و چالاک شدعشق جان طور آمد عاشقاطور مست و خر موسی صاعقابا لب دمساز خود گر جفتمیهمچو نی من گفتنی‌ها گفتمیهر که او از هم‌زبانی شد جدابی‌زبان شد گرچه دارد صد نواچون که گل رفت و گلستان درگذشتنشنوی زآن پس ز بلبل, ...ادامه مطلب

  • راه آبش بسته شد شد بی‌نوا از درون خویشتن جو چشمه را

  • نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمانپر ز تشنیع و نفیر و پر فغانکه یکی رقعه نبشتم پیش شهای عجب آنجا رسید و یافت رهآن دگر را خواند هم آن خوب‌خدهم نداد او را جواب و تن بزدخشک می‌آورد او را شهریاراو مکرر کرد رقعه پنج بارگفت حاجب آخر او بندهٔ شماستگر جوابش بر نویسی هم رواستاز شهی تو چه کم گردد اگربرغلام و بنده اندازی نظرگفت این سهلست اما احمقستمرد احمق زشت و مردود حقستگرچه آمرزم گناه و زلتشهم کند بر من سرایت علتشصد کس از گرگین همه گرگین شوندخاصه این گر خبیث ناپسندگر کم عقلی مبادا گبر راشوم او بی‌آب دارد ابر رانم نبارد ابر از شومی اوشهر شد ویرانه از بومی اواز گر آن احمقان طوفان نوحکرد ویران عالمی را در فضوحگفت پیغامبر که احمق هر که هستاو عدو ماست و غول ره‌زنستهر که او عاقل بود از جان ماستروح او و ریح او ریحان ماستعقل دشنامم دهد من راضیمزانک فیضی دارد از فیاضیمنبود آن دشنام او بی‌فایدهنبود آن مهمانیش بی‌مایدهاحمق ار حلوا نهد اندر لبممن از آن حلوای او اندر تبماین یقین دان گر لطیف و روشنینیست بوسهٔ کون خر را چاشنیسبلتت گنده کند بی‌فایدهجامه از دیگش سیه بی‌مایدهمایده عقلست نی نان و شوینور عقلست ای پسر جان را غذینیست غیر نور آدم را خورشاز جز آن جان نیابد پرورشزین خورشها اندک اندک باز برکین غذای خر بود نه آن حرتا غذای اصل را قابل شویلقمه‌های نور را آکل شویعکس آن نورست کین نان نان شدستفیض آن جانست کین جان جان شدستچون خوری یکبار از ماکول نورخاک ریزی بر سر نان و تنورعقل دو عقلست اول مکسبیکه در آموزی چو در مکتب صبیاز کتاب و اوستاد و فکر و ذکراز معانی وز علوم خوب و بکرعقل تو افزون شود بر دیگرانلیک تو باشی ز حفظ آن گرانلوح حافظ باشی اندر دور و گشتلوح محفوظ اوست کو زین در گذشتعقل دیگر بخشش یزدان بودچشمهٔ , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها